سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردم فرزندان دنیایند ، و فرزندان را سرزنش نکنند که دوستدار ما در خود چرایند . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :0
کل بازدید :28847
تعداد کل یاداشته ها : 19
103/9/6
11:20 ص


>
> با خشونت هرگز
> *سخت آشفته و غمگین
> بودم
> *
> *به خودم می گفتم:*
> * بچه ها تنبل و بداخلاقند *
> *دست کم میگیرند*
> *درس ومشق خود را…*
> *باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم*
> *و نخندم اصلا*
> *تا بترسند از من*
> *و حسابی ببرند…*
> *خط کشی آوردم،*
> *درهوا چرخاندم...*
> *چشم ها در پی چوب ، هرطرف می غلطید*
> *مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !*
> *اولی کامل بود،*
> *خوب، دومی بدخط بود*
> *بر سرش داد زدم...*
> *سومی می لرزید...*
> *خوب، گیر آوردم !!!*
> * دام افتاد صید در *
> *و به چنگ آمد زود...*
> * بود دفتر مشق حسن گم شده *
> *این طرف،*
> *آنطرف، نیمکتش را می گشت*
> *تو کجایی بچه؟؟؟*
> *بله آقا، اینجا*
> *همچنان می لرزید...*
> *” پاک تنبل شده ای بچه بد ”*
> *" هستند به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد "*
> *” ما نوشتیم آقا ”*
> *بازکن دستت را...*
> * بالا رفت،  خط کشم خواستم برکف دستش بزنم*
> *او تقلا می کرد*
> *چون نگاهش
کردم *
> *ناله سختی کرد...*
> *گوشه ی صورت او قرمز شد*
> * هق
هقی کرد*
> *و سپس ساکت شد...*
> *اما همچنان می گریید...*
> *مثل شخصی آرام   بی خروش و ناله *
> *ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد*
> *زیر یک میز،*
> *کنار دیوار ، دفتری پیدا کرد ……*
> * گفت : آقا
ایناهاش، دفتر مشق حسن*
> *چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود*
> * در شرم و خجالت گشتم غرق *
> *جای آن چوب ستم، بردلم آتش زد*
> * او، به کبودی گروید ….. سرخی گونه *
> *صبح فردا دیدم*
> * مرد دگر که حسن با پدرش، و یکی *
> *سوی من می آیند...*
> *خجل و دل نگران، منتظر ماندم من*
> *تا که حرفی بزنند*
> *شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید*
> *سخت در اندیشه ی آنان بودم*
> * بکنید، که حسن را ببرم! پدرش بعدِ سلام، گفت : لطفی *
> *گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟*
> *گفت : این خنگ خدا*
> *وقتی از مدرسه برمی گشته*
> * بچه ی سر به هوا، به زمین افتاده یا که دعوا کرده*
> *قصه ای ساخته است*
> * متورم شده است زیر ابرو وکنارچشمش، *
> *درد سختی دارد، با اجازه آقا
 می بریمش دکتر …….*
> *چشمم افتاد به چشم کودک...*
> *غرق اندوه و تاثرگشتم*
> *منِ شرمنده معلم بودم*
> *لیک آن کودک خرد وکوچک*
> * می
داد این چنین درس بزرگی *
> *بی کتاب ودفتر ….*
> *من چه کوچک بودم*
> * بزرگ او چه اندازه *
> *به پدر نیز نگفت*
> *آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم*
> *عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم*
> *من از آن روز معلم شده ام ….*
> *او به من به یاد آورد این کلام را...*
> *که به هنگامه ی خشم*
> * به فکر تصمیم نه *
> *نه به لب دستوری*
> *نه کنم تنبیهی*
> *****
> *یا چرا اصلا من عصبانی باشم*
> *با محبت شاید، گرهی بگشایم*
> *با خشونت هرگز...*
> *هرگز*
>
> * با تشکر از
جناب آقای محمد علی حسین پور*

 


90/10/4::: 10:52 ع
نظر()
  
  

یک روز آموزگار از دانش آموزانی  که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند

با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های

دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن

در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز

عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو

زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای

تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.

  یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،

تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی

نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان

لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.

بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های

مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم

بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت  همیشه عاشقت بود.

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست

شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا

فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ

مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم

برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

…….

پس یاد گرفتید چی کار کنید دیگه، اگه ببر به شما و همسرتون حمله کرد به

زنتون بگید عزیزم تو فرار کن!!! من مردونه جلوی ببر رو می گیرم!

 


90/10/4::: 10:34 ع
نظر()